توکل

چند وقت پیش تمام هم و غمم را گذاشته بودم برای چاپ مقالاتم. اما هر چه بیشتر سعی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم! ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدادند و چنان اتفاقات معجزه آسایی را رقم میزدند تا به هر نحو ممکن مقالاتم چاپ نشوند .اتفاقاتی که هیچ کس باور نمیکرد و دهان همه باز مانده بود. مثلا یک مجله معتبر آمریکایی که قاعدتا کارشان مرتب است بعد از ۶ ماه (تازه بعد از اینکه من بهشون ایمیل زدم ) فهمیدند که اصلا یادشان رفته که مقاله مرا در لیست داوری قرار دهند! کاری که به قول خودشان باید به طور اتوماتیک انجام میشد و باز هم به قول خودشان تا آن زمان چنان چیزی سابقه نداشته! 

خلاصه هی من بدو مقالات بدو. من بدو مقالات بدو...  تا اینکه به این نتیجه رسیدم که واقعا یه نیرویی مانع از چاپشون میشه. من هم مدتی ولشون کردم  تا اینکه کم کم راه باز شد. 

 

الان هم چند روزیست که از زمین و زمان دارد برایم میبارد تا از برنامه ام عقب بیفتم.  

یه روز رییس دانشگاه بعد از سالها یادش می افتد ما را به مهمانی شام دعوت کند و این دم آخری از نظرات ارزشمند ما! برخوردار شود.  

فرداش فلان فامیل که سالهاست در بستر مرگ است درست در این بحبوحه کاری من فوت میکند و باید خودم را به مراسم او برسانم .

 پس فرداش مامانم که ۳۰ سال است با وجود داشتن گواهینامه به علت ترس نتوانسته پشت فرمان بنشیند یک شبه به این نتیجه میرسد که باید این طلسم را بشکند و اولین کاری هم که باید در این راه انجام دهد خرید ماشین است و ماشا ا.. ایشان بدون اکی و پا در میانی من محال است کاری را انجام دهند! تازه باید خدا را شکر کنم این فکر به ذهنشان رسید و کار به همین ماشین فیصله پیدا کرد چون قبل از آن پروژه تعویض خانه را در سر میپروراندند و از قضا رفته بودند خانه یکی از اقوام که به تازگی خانه شان را خریداری کرده بودند و خانه ایشان را دیده و پسندیده بودند و گیر سه پیچ به من داده بودند که پا شو بریم تو هم خانه را ببین و اکی بده تا ما هم یکی بخریم (و اینها همه در حالیست که من حتی برای انجام اعمال حیاتیم هم وقت کم میارم!) 

و امروز هم از صبح تا حالا مهمان پشت مهمان...  

و الان هم (ساعت ۹:۳۰ شب) مامان با یکی از مهمانها رفته فرش بخرد!!!! 

و من دوباره به این نتیجه رسیدم که همیشه همه چیز طبق برنامه ریزی من پیش نمیرود هر چه قدر هم که دوراندیش باشم و از ماهها قبل برای لحظه لحظه تمام این روزهایم برنامه ریزی کرده باشم. 

گاه فکر میکنم اون نیرویی که اون بالاست میخواد اینجوری یادم بندازه که همه چیز دست شخص من نیست پس شاید گاهی بهتر باشه دست و پای الکی نزنم و همه چیز رو به خودش واگذار کنم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد