لحظه وصل...

http://baharehrahnema.persianblog.ir/post/233/ 

این و پست قبلیش  را که خواندم اول همه یاد این افتادم که من نه تنها در  مدینه هرگز احساس غربت نکردم بلکه احساس میکردم در تمام طول عمر گمشده ای داشتم که در آنجا بوده. سرشار از آرامش شده بودم. آرامشی که خودم هم علتش را نمی دانستم. حس میکردم همیشه به آنجا تعلق داشته ام و انگار حالا پس از سالها دوری به خانه ام بازگشته بودم! روزی که میخواستیم مدینه را به قصد مکه ترک کنیم من دلم در مدینه جا مانده بود. اشک از چشمانم جاری بود و دلم میخواست همه باقی عمرم را آنجا بمانم. 

و بعد... 

 یاد لحظه اولی افتادم که چشمم به کعبه افتاد. لحظه ای که هرگز نخواهم توانست توصیفش کنم جز آنکه بگویم هرگز حتی تصورش را هم نمیکردم این طوری به خدا وصل شم و احساسش کنم و حس خوب اینکه او هم به من نشان داد که با وجود آن همه جمعیت مرا -من حقیر را -دیده. دیدن که همیشه میبینه ولی اینکه مستقیما بهت بفهمونه دیدتت یه حسی داره که تا ابد مشابهش را تجربه نخواهم کرد... 

و من در تمام آن یک هفته ای که در مکه بودیم و هر بار که چشمم به کعبه می افتاد باورم نمیشد که این منم که اینجام. هنوز هم که هنوزه باور نمیکنم آنجا بوده ام و هنوز برایم مثل یک رویاست...