حافظ در قرن ۲۱(با عرض معذرت از جناب حافظ شیرازی)

نیمه شب پریشب ‌گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

گفتم:سلام حافظ گفتا:علیک جانم
گفتم:کجا روی گفت:ولله خود ندانم

گفتم:بگیر فالی گفتا:نمانده حالی
گفتم:چگونه ای؟گفت:در بند بی خیالی

گفتم که تازه تازه شعر و غزل چه داری؟
گفتا که میسرایم شعر سپید باری

گفتم ز دولت عشق؟ گفتا که کودتا شد
گفتم رقیب تو؟گفت:الحمد کله پا شد

گفتم :کجاست لیلی مشغول دلربایی؟
گفتا:شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم:بگو ز خالش آن خال آتش افروز
گفتا:عمل نموده دیروز یا پریروز

گفتم:بگو ز مویش گفتا که مش نموده
گفتم:بگو ز یارش گفتا:ولش نموده

گفتم:چرا؟ چگونه؟ عاقل شده ست مجنون؟
گفتا:شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم:کجاست جمشید جام جهان نمایش؟
گفتا : خریده قسطی تلوزیون به جایش

گفتم:بگو ز ساقی حالا شده چه کاره؟
گفتا:شدست منشی در دفتر اداره

گفتم:بگو ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا که دست خود را بردار از سر دل

گفتم:ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا :آژانسی دارد با تور دور دنیا

گفتم:بکن ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا:دوو پژو بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم:که قاصدت کو آن باد صبح شرقی؟
گفتا:که جای خود را داده به فاکس برقی

گفتم:بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا:به جای هدهد دیش است و ماهواره

گفتم:سلام ما را باد صبا کجا برد؟
گفتا:به پست داده آوُرد یا نیاوُرد؟

گفتم:بگو از مُشک آهوی دشت زنگی
گفتا:که اُدکلن شد در شیشه های رنگی

گفتم:سراغ داری میخانه ای حسابی؟
گفتا :که آنچه بوده گشته چلوکبابی

گفتم:بلند بوده موی تو آن زمانها
گفتا:به حبس بودم از ته زدند آنها

گفتم:شما و زندان؟حافظ ما رو گرفتی؟
گفتا:ندیده بودم هالو به این خرفتی.

متأسفانه نام شاعر را نمی دونم.




هوراااااااااااااا!

بالاخره تونستم.حاصلش هم اون google است که اون پایین میبینید.

مخمصه

الان ۲۴ ساعته دارم خودمو میکشم یه عکس بذارم اینجا.

این روزها

امروز که داشتم به وبلاگ های مختلف سرک میکشیدم دیدم یه چیزی تقریبا بین همشون مشترکه واون احساس

تنهاییه .چیزی که فکر منو به خودش مشغول کرده اینه که چرا زمان مادر بزرگ های ما که نه تلویزیونی بود و نه

تلفنی نه کامپیوتری بود و نه اینترنت و نه دانشگاه و درس و مشقی چرا کمتر کسی احساس تنهایی میکرد؟

چرا این روزها ادم ها این قدر تنهان...؟

محاکمه خداوند

www.dehkadeyesabz.com/dastansara/mohakeme



عجب صبری خدا دارد....

سخن اول

امروز روز اولیه که این جا مینویسم.مدت هاست که تو فکرش بودم.نمیدونم چرا به وبلاگ نویسی علاقه پیدا کردم.

مدتهاست به این فکر میکنم که اسمشو چی بذارم.ولی امروز که اومدم register کنم بی مقدمه به نظرم اومد کنج از هر اسمی مناسب تره.شاید چون این جا تنها گوشه ای از این دنیای پهناوره که فقط و فقط به من تعلق داره و شایدم یه علت دیگه اش این باشه که حرفهایی رو که کنج دلم تل انبار شده این جا می تونم بریزم بیرون.