بالاخره با ۲ ماه تاخیر جشن فارغ التحصیلی ما امشب برگزار میشه.
چیزی که هنوز باورش برای خودم و اطرافیانم سخته.
دیروز زن داییم که بعد از مدتها اومده بود خونه مون وقت رفتن گفت: ببخشید اومدیم مزاحم درس خوندنت شدیم!
و من هم بادی در غبغب انداختم و گفتم من دیگه درس ندارم!
بنده خدا گفت : وایییییی ببخشید یادم رفته بود. پس ببخشید که مزاحم کارهای پژوهشیت شدیم!
و این پایان تحصیل در یه رشته پر ماجرا٬ سخت و دوست داشتنیه با کلی خاطره و روزهای خوب و دوستای خوب و....
راستش من اولش نمیخواستم بیام این رشته. به اصرار و صلاحدید خانواده اومدم.
حتی بعد از یکی دو سال گاهی به انصراف هم فکر میکردم.
و اگر میرفتم رشته ای که خودم میخواستم٬ مطمئنم که الان اینجا نبودم. و نمیدونم اون موقع خوشحال تر بودم یا الان؟!
ولی یه چیزو خوب می دونم و اون اینه که الان عاشق رشته ام هستم.