§ خانم من فقط مأمورم. به من گفتند بشمار، حالا هم شمردم. شما کلاً 110305 رکعت دارید.
§ ولی من همه رو خواندم. نمی شه یک کاریش بکنی؟!
§ دست ما نیست به خدا. ولی چشم؛ روندش می کنم به 110500. خوبه؟
§ عجب گرفتاری شدیم! من می گم همه رو خواندم. گرد نمی خواد بکنی. همان هایی که خوندم رو بهم بده.
§ عرض کردم. مبلتون چرمی بوده. یارو یافت آبادیه چرمش رو از چین وارد کرده. اینها ذبح شرعی نمی کنند. چرم حکم مردار رو داشته و نجس بوده. شما می نشستی روش، حواستون نبوده دستتون عرق...
§ من اینهایی که می گی اصلاً حالیم نیست. من همه اش رو خواندم. یک جایی اشتباه کردی. از جام تکون نمی خورم تا درستش کنی!
§ ببینید خانم، فیلمش هست. ما از لحظه لحظه اعمالتون فیلم گرفتیم. ببینید...
§ ای خدا مرگم بده. این چیه؟!
§ بگذارید رد کنم اینجاهاش رو... خب، همین جا. ببین خانم اینجا که زوم کردم رو مبل نشستید و ...
ادامه مطلب ...
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن
هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد.
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این
همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.
دوستان عزیز از همه تون متشکرم که تو این مقطع سخت زندگی من منو همراهی کردید و از پشت این صفحه شیشه ای مونیتور کلی به من انرژی و انگیزه دادید و برام آرزوهای خوب خوب کردید.
و مهمتر از همه از "خدای عزیزم" ( لینک خدا رو متاسفانه ندارم که بذارم ولی فکر کنم یه جورایی به قلب همه تون لینکه ) متشکرم که نمی تونم بگم چه جوری کمکم کرد، چون هر آنچه دارم از اوست.
خدایا!
نمیگم فلان نمره رو میخوام...
نمیگمفلان رتبه رو میخوام...
که از بزرگی و توان تو هیچ چیز خارج نیست و من هم همه تلاشم را کردم.
خدایا فقط ازت یه خواهش دارم:
نتیجه زحماتم رو بده.
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
ادامه مطلب ...
از امروز به علت آنچه از سوی من امتحان بزرگ نامیده میشود به مدت ۷-۱۰ روز مطلب نمیذارم. ولی سعی میکنم با گذاشتن عکسهای جالب آپ کنم.
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
(بقیه را در ادامه مطلب بخوانید.)