من برگشتم

آخیش!!!!!نزدیک یک هفته بودکه به وبلاگ خودم هم دسترسی نداشتم.

دستان ما

روزی استادی با شاگردش در صحرا راه میرفتند.استاد به شاگردش گفت که باید همیشه به خدا اعتماد کندچون او

از همه چیز آگاه است.شب فرا رسید.و آنها تصمیم گرفتند که اطراق کنند.استاد خیمه را برپا کرد وشاگرد را فرستاد

تا اسبها را به سنگی ببندد.اما شاگرد وقتی کنار سنگ رسید به خودش گفت:استاد دارد مرا آزمایش میکند.او

می گوید خدا از همه چیز آگاه است آن وقت از من می خواهد که این اسبها را ببندم .او می خواهد ببیند من

ایمان و توکل دارم یا نه.

پس به جای آنکه آنها را ببندد دعای مفصلی خواند و افسار آنها را به دست خدا سپرد.

روز بعد وقتی بیدار شد اسبها رفته بودند.شاگرد که نا اٌمید و ناراحت شده بود نزد استاد رفت وشکایت کرد و

گفت دیگر هیچ وقت حرف او را باور نخواهد کرد.چون خداوند از هیچ چیز مراقبت نمی کندو فراموش کرده که

از اسبها نگهداری کند.

استاد جواب داد:تو اشتباه می کنی.خدا می خواست که از اسبها نگهداری کند ولی برای این کار به دستهای تو

نیاز بود که افسار آنها را به یک سنگ ببندی.

برگرفته از کتاب ملاقات با فرشتگان (پائولو کوئیلو)