فصل نو

از وقتی که یادم میاد بهترین و زیباترین فصل سال برام پاییز بوده و هر سال برای اومدنش لحظه شماری میکردم. 

من عاشق پاییزم. عاشق بوی پاییز. عاشق هوای پاییز.  عاشق بارون پاییز.

و امسال اومدن پاییز برای من معنی خاص تری داره.

شروع یک فصل نو در زندگی.

چشیدن مزه فارغ التحصیلی.

نه مثل فارغ التحصیلی های قبلی.این دفعه تقریبا مطمئنی که این فارغ التحصیلی برای همیشه است.

نمیدونم چه مزه ای داره. برای من که سالهاست به درس خوندن عادت کردم و درس خوندن مثل شغلم شده شاید یه جورایی مثل باز نشستگی باشه! چه زود پیر شدم!

چشیدن مزه استقلال. رفتن سر کار و ...

امروز بهم زنگ زدن تا  تاریخ جشن فارغ التحصیلی رو باهام هماهنگ کنند.

اوووووووووووه! هنوز تا  اون موقع ۱ ماه دیگه مونده و من تو این ۱ ماه باید فقط درس بخونم. سخت تر و بیشتر از همیشه .

آرامش سنگ یا آرامش برگ ؟

 

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالپریشانش شدو کنارش نشست.  

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم ونمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟  

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود. 

سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت. 

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت. 

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟ 

 

دوست من ....برگ یا سنگ بودن  

انتخاب با توست 

انتخاب تو چیه؟ و چرا؟

لطفا اول پاسخ سوال رو بدید بعد ادامه مطلبو بخونید.

ادامه مطلب ...

جای ما کجاست؟

 

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .
 
قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..
 
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
 
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
 
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :
 
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
 
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..
 
اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
 
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...
 
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
 
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد .

IQ نزد ایرانیان است و بس...

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گرفت.

 

وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت.

 

 

و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره.

 

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره...

 

و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته .

 

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

 

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86  دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. این خط رو دوباره بخون

 

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم؛

 

و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

 

ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:

  تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر با هزینه فقط    15.86  دلار  پارک کنم ؟ ! ! !

یادش به خیر

این خانم را می شناســـید؟  

 

 

واقعا نمی شناسید؟


ادامه مطلب ...

alone in the dark

 

ای که از تازگی زخم دلم تازه تری                       یعنی از قصه دلتنگی من باخبری 

  مثل مهتاب که از خاطر شب میگذرد           هر شب آهسته از آفاق دلم میگذری                                              

لحظه وصل...

http://baharehrahnema.persianblog.ir/post/233/ 

این و پست قبلیش  را که خواندم اول همه یاد این افتادم که من نه تنها در  مدینه هرگز احساس غربت نکردم بلکه احساس میکردم در تمام طول عمر گمشده ای داشتم که در آنجا بوده. سرشار از آرامش شده بودم. آرامشی که خودم هم علتش را نمی دانستم. حس میکردم همیشه به آنجا تعلق داشته ام و انگار حالا پس از سالها دوری به خانه ام بازگشته بودم! روزی که میخواستیم مدینه را به قصد مکه ترک کنیم من دلم در مدینه جا مانده بود. اشک از چشمانم جاری بود و دلم میخواست همه باقی عمرم را آنجا بمانم. 

و بعد... 

 یاد لحظه اولی افتادم که چشمم به کعبه افتاد. لحظه ای که هرگز نخواهم توانست توصیفش کنم جز آنکه بگویم هرگز حتی تصورش را هم نمیکردم این طوری به خدا وصل شم و احساسش کنم و حس خوب اینکه او هم به من نشان داد که با وجود آن همه جمعیت مرا -من حقیر را -دیده. دیدن که همیشه میبینه ولی اینکه مستقیما بهت بفهمونه دیدتت یه حسی داره که تا ابد مشابهش را تجربه نخواهم کرد... 

و من در تمام آن یک هفته ای که در مکه بودیم و هر بار که چشمم به کعبه می افتاد باورم نمیشد که این منم که اینجام. هنوز هم که هنوزه باور نمیکنم آنجا بوده ام و هنوز برایم مثل یک رویاست...