همیشه برام سوال بوده آیا اگر روزه گرفتن با کار آدم تداخل کنه باز هم واجبه؟ مثلا اگه یه کارگر مجبور شه به خاطر روزه گرفتن کارشو تعطیل کنه و فقط بخوابه؟
من که فکر نمیکنم.
خوب درس خوندن هم کار ماست و از این راه نون در میاریم
نظر شما چیه؟
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: « ۴۰۰۰ دلار.»
مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
اولین روز دبستان بازگرد خاطرات کودکی زیباترند درسهای سال اول ساده بود درس پند آموز روباه و خروس کاکلی گنجشککی باهوش بود با وجود سوز و سرمای شدید تا درون نیمکت جا می شدیم پاککنهایی ز پاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت گرمی دستانمان از آه بود مانده در گوشم صدایی چون تگرگ همکلاسیهای من یادم کنید همکلاسیهای درد و رنج و کار بچه های دکه سیگار سرد کاش هرگز زنگ تفریحی نبود کاش می شد باز کوچک می شدیم یاد آن آموزگار ساده پوش ای معلم نام و هم یادت به خیر ای دبستانی ترین احساس من |
| کودکی ها شاد و خندان باز گرد یادگاران کهن مانا ترند آب را بابا به سارا داده بود روبه مکار و دزد و چاپلوس فیل نادانی برایش موش بود ریز علی پیراهن از تن می درید ما پر از تصمیم کبری می شدیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم دوشمان از حلقه هایش درد داشت برگ دفتر ها به رنگ کاه بود خش خش جاروی با پا روی برگ باز هم در کوچه فریادم کنید بچه های جامه های وصله دار کودکان کوچک اما مرد مرد جمع بودن بود و تفریقی نبود لا اقل یک روز کودک می شدیم یاد آن گچها که بودش روی دوش یاد درس آب و بابایت به خیر بازگرد این مشقها را خط بزن |
امام علی (ع): هر چه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و هر چه را برای خود نمیپسندی برای دیگران مپسند...
این روزها خیلی دلم میخواد آدمای دور و برم دست از سرم بردارن و بذارن سرم به زندگی خودم باشه. این روزها به تنهایی خیلی احتیاج دارم خیلی.
دست من نیست گاهی وقتا روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق آسمون آبی نمیشه
دست من نیست گاهی وقتا تلخ وبی حوصله میشم
بین ما بین من وتو من خودم فاصله میشم
یه شبایی باد و بارون میزنه به برگ و بارم
اون شبا هوای آشتی حتی با خودم ندارم
یه روزایی ابر تیره منو میبره از اینجا
میبره اونور دیروز گم میشم اون دور دورا
دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست.
اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده...“
دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت:
”سهم منو بده....“
و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی.
اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“
دنیا هم بتو خواهد گفت: چه خدمتی برایتان انجام دهم؟ ...“
تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید: چرا خودتان بادامها را نمىخورید؟
پیرزن گفت چون ما دندان نداریم.
راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آنها را خریدهاید؟
پیرزن گفت ما شکلات دور بادامها را خیلى دوست داریم!
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !
ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»