ابر و باد و مه و خورشید و فلک...

 در ادامه دست به یکی کردن ابر و باد و مه و خورشید و فلک جهت عقب انداختن من از برنامه ام  عمویی که حدود ۲۵ سال بود ندیده بودمش برای دعوت کردن ما به عروسیش امروز به دیدارمون اومد و کلی خاطرات تلخ گذشته رو برامون ورق زد و یک روز دیگه من رفت و چیزی که از این دیدار نصیب من شد یک گلوی پر از بغض بود و سردردی که ... 

 

خدایا شکرت که اون گذشته تلخ رو پایان دادی و ما رو به آرامش رسوندی. 

خدایا شکرت که مادر خوب و فهمیده ای به من عطا کردی. 

خدایا ببخشید که گاهی اوقات نعمتهایی که بهم دادی رو فراموش میکنم و ناشکری میکنم...

مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.»

دوستی

بعضی دوستیها مثله قصه نوحه 
 (بعضیا از ترس طوفان میان پیشت).
 
بعضی دوستیها مثله قصه ی ابراهیمه 
 (باید همه چیزتو قربانی کنی).
 
بعضی دوستیها مثله قصه مسیحه  
(آخرش به صلیب میکشنت).
 
اما بیشتره دوستیها مثله قضیه موساست  
(یه کم که دور میشی یه گوساله جاتو میگیره).

هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده!

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
 وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید:چرا گریه می کنی؟
 هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
 فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید: "آیا این تبر توست؟"
 هیزم شکن جواب داد:"نه"
 فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید:آیا این تبر توست؟
 دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
 فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید:آیا این تبر توست؟
 جواب داد: آره.
  فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
 روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟  

اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
 فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ 

 هیزم شکن فریاد زد: آره!
 فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
 هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی،اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من میدادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم،و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
 
نکته اخلاقی:
 هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

هیچ چیزی بی دلیل نیست (داستان واقعی)

آنچه درباره این داستان برایم بیش از همه جالب بود این بود که در فاصله کمتر از  ۲۴ ساعت از پست قبلیم ( توکل) به دستم رسید. 

 

  

 

 

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند . زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت . دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند . کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
 دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود . روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی ، کشیش سری به کلیسا زد ، وقتی وارد تـالار کلیسا شد ، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد . سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود.

ادامه مطلب ...

چگونه به هدف بزنیم؟

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
می گوید: «آسمان را می بینم. ابرها را. درختان را. شاخه های درختان و هدف را.» کمانگیر پیر می گوید: «کمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.»
جنگجوی دومی پا پیش می گذارد .کمانگیر پیر می گوید: «آنچه را می بینی شرح بده.»
جنگجو می گوید: «فقط هدف را می بینم.»
پیرمرد فرمان می دهد: «پس تیرت را بینداز. تیر بر نشان می نشیند.»
پیرمرد می گوید: «عالی بود. موقعی که تنها هدف را می بینید نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد.»
تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمیشود.اما مهارتی است که کسب آن امکانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.
بر اهداف خود متمرکز شوید.
تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است که کسب آن امکانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.


توکل

چند وقت پیش تمام هم و غمم را گذاشته بودم برای چاپ مقالاتم. اما هر چه بیشتر سعی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم! ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدادند و چنان اتفاقات معجزه آسایی را رقم میزدند تا به هر نحو ممکن مقالاتم چاپ نشوند .اتفاقاتی که هیچ کس باور نمیکرد و دهان همه باز مانده بود. مثلا یک مجله معتبر آمریکایی که قاعدتا کارشان مرتب است بعد از ۶ ماه (تازه بعد از اینکه من بهشون ایمیل زدم ) فهمیدند که اصلا یادشان رفته که مقاله مرا در لیست داوری قرار دهند! کاری که به قول خودشان باید به طور اتوماتیک انجام میشد و باز هم به قول خودشان تا آن زمان چنان چیزی سابقه نداشته! 

خلاصه هی من بدو مقالات بدو. من بدو مقالات بدو...  تا اینکه به این نتیجه رسیدم که واقعا یه نیرویی مانع از چاپشون میشه. من هم مدتی ولشون کردم  تا اینکه کم کم راه باز شد. 

 

الان هم چند روزیست که از زمین و زمان دارد برایم میبارد تا از برنامه ام عقب بیفتم.  

یه روز رییس دانشگاه بعد از سالها یادش می افتد ما را به مهمانی شام دعوت کند و این دم آخری از نظرات ارزشمند ما! برخوردار شود.  

فرداش فلان فامیل که سالهاست در بستر مرگ است درست در این بحبوحه کاری من فوت میکند و باید خودم را به مراسم او برسانم .

 پس فرداش مامانم که ۳۰ سال است با وجود داشتن گواهینامه به علت ترس نتوانسته پشت فرمان بنشیند یک شبه به این نتیجه میرسد که باید این طلسم را بشکند و اولین کاری هم که باید در این راه انجام دهد خرید ماشین است و ماشا ا.. ایشان بدون اکی و پا در میانی من محال است کاری را انجام دهند! تازه باید خدا را شکر کنم این فکر به ذهنشان رسید و کار به همین ماشین فیصله پیدا کرد چون قبل از آن پروژه تعویض خانه را در سر میپروراندند و از قضا رفته بودند خانه یکی از اقوام که به تازگی خانه شان را خریداری کرده بودند و خانه ایشان را دیده و پسندیده بودند و گیر سه پیچ به من داده بودند که پا شو بریم تو هم خانه را ببین و اکی بده تا ما هم یکی بخریم (و اینها همه در حالیست که من حتی برای انجام اعمال حیاتیم هم وقت کم میارم!) 

و امروز هم از صبح تا حالا مهمان پشت مهمان...  

و الان هم (ساعت ۹:۳۰ شب) مامان با یکی از مهمانها رفته فرش بخرد!!!! 

و من دوباره به این نتیجه رسیدم که همیشه همه چیز طبق برنامه ریزی من پیش نمیرود هر چه قدر هم که دوراندیش باشم و از ماهها قبل برای لحظه لحظه تمام این روزهایم برنامه ریزی کرده باشم. 

گاه فکر میکنم اون نیرویی که اون بالاست میخواد اینجوری یادم بندازه که همه چیز دست شخص من نیست پس شاید گاهی بهتر باشه دست و پای الکی نزنم و همه چیز رو به خودش واگذار کنم... 

تزریق اضطراری!

دیگه بریدم!  نیاز به امید و انگیزه دارم. برای دووم آوردن تو این مسیر طولانی و سخت. حداقل برای ۲ ماه دیگه. خدایا خودت یه جوری بهم امید و انگیزه رو تزریق کن!

بخند آدمک! بخند!

 

 

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند 

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد
 شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند

صبح فردا به ز شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه که یادت دادم
پر زدن نیست که در جاست بخند

آدمک نغمه آغازنخوان
 به خدا آخر دنیاست بخند